Dienstag, April 25, 2006
چاره چيست؟
به دليل خرابی کامپيوترمان مدتی به اينترنت دسترسی نداشتم. خوشحالم که اکنون می‌توانم به نوشته‌های خود ادامه بدهم و از آن مهمتر، نوشته‌های زيبای شما را بخوانم. از همه‌ی دوستانی که محبت کردند و از طريق دخترم سراغم را گرفتند، تشکر می‌کنم.



به باور من اولين مشکل ما دين اسلام است که متحجرترين مذهب می‌باشد و سنت که تکميل‌کننده‌ی آن است. جمهوری اسلامی خود زاييده‌ی اين سنت و مذهب است. به عنوان مثال می‌دانيم که زن حتی در جوامع پيشرفته‌ی دنيای غرب هنوز حقوقی کاملاً برابر با مرد ندارد. اما در همين حد هم زنان کشوران اسلامی با مردان فاصله‌ی بسياری دارند. امروز در کدام قانون غيراسلامی زن برده‌ی مرد است؟ در وبلاگی خواندم که البته در کشورهای عربی مثلاً عربستان تعدد زوجات مثل قديم معمول نيست، به خصوص بين جوانان. علت آن نه درک بهتر مردان و زنان بلکه هزينه‌ی بالای اداره‌ی خانواده می‌باشد. به زبان ديگر غيرانسانی بودن و زشتی و غيرعادی بودن اين نوع ازدواج ناديده گرفته می‌شود. يعنی اگر مردی توان زندگی چندزنه نداشته باشد از روی ناچاری به يک‌همسری تن می‌دهد. وای بر او! تقريباً مثل مسئله‌ی صيغه که به خاطر وضعيت بد اقتصادی در ايران مرسوم است و حتی در نزد بعضی خانمهای ايرانی عادی شده است. وای بر ما!

در هردوی اين نمونه‌ها دو نکته‌ی مهم وجود دارد: ابتدا ناآگاهی به حقوق خود و دوم مسکن دانستن اين نوع ازدواجها. مهمتر از آنها شرايط غيرانسانی اين نوع زندگيهاست. اين مسئله را ممکن است در زمانی ديگر پی بگيرم.

معمولاً من هرگاه به مشکلی در ايران فکر می‌کنم (حتی در خود و خانواده‌ام) از نظر خودم به ديوار اسلام و به ويژه جمهوری اسلامی برخورد می‌کنم. اين مشکلات معمولاً زنجيروارند و حل بيشتر آنها زمان زيادی می‌برد و راهی هم جز حل آنها نيست (قابل توجه کسانی که دانسته يا نادانسته در پی اصلاح رژيمند!). تنها راهی که به نظر من می‌رسد، به جز درگيری مستقيم با رژيم که مسلماً تلفات و خسارات زيادی به دنبال خواهد داشت، پايه گذاشتن يک انقلاب فرهنگی است. ما ايرانيان دوستدار ايران و آينده‌ی ايران و دنيا بايد از همين حالا مقدمه‌ی يک دگرگونی بنيادی را از خودمان شروع کنيم. اين دگرگونی نياز به آگاهی، انديشه و پويش دارد. درست مثل يک مهندس دانا و باتجربه ابتدا بايد اشکالات ساختمان را با چشمان تيزبين و فکری روشن ديد، بعد طرح را دقيقاً پياده کرد و با آگاهی کامل بنا را پی ريخت، وگرنه تخريب راحتترين کارهاست. ساختن مشکلترين است و کار ما ساختن است. بايد جايگزينی شايسته برای مذهب و سنت پيدا کرد، وگرنه اعتقادات را از مردم گرفته‌ايم، بدون اينکه ارزشهای مناسب را به جای آن تحکيم کنيم.

ما در فرهنگ و سنتهايمان نياز به دگرگونی و انتقاد داريم. به وسيله‌ی منتقدان دلسوز اما بی‌گذشت! يعنی خود ما. می‌دانم که متأسفانه بيشتر ما ايرانيها انتقادپذير نيستيم. پس پذيرش اين کار برايمان خيلی سخت است. به همين دليل اين تغيير و تحول زمان زيادی لازم دارد، اما با توجه به علاقه‌ی تک‌تک ما به سرنوشت ايران و جهان ممکن است. تنگی وقت و درجه‌ی خرابی مملکت و نياز به جبران بلاهای فراوان موجود به اين معنيست که اتلاف وقت جبران‌ناپذير است و بايد تا حد توان از آن بپرهيزيم. می‌توانيم در برخوردهای روزانه‌ی خود، هر جا که می‌شود، با سلاح واژه و انديشه به جنگ باورهای کهن و نادرست برويم. اين تنها محدود به داخل کشور نمی‌شود، بلکه حتی مايی که در خارج از ايران زندگی می‌کنيم هم می‌توانيم خود بياموزيم و پيشرفت کنيم و هم مسلماً با هموطنانی رفت و آمد داريم که هنوز در چنگ برخی افکار عقب‌مانده و سنتی درگيرند و ممکن است با بحث و نقد و برهان، دوستانه در روشن کردن ذهنشان قدمی برداريم. حتی اگر موفق شويم که يک نفر به يک موضوع خاص نگاهی مثبتتر از گذشته داشته باشد، پيشرفتی بزرگ کرده‌ايم. اگر ميهنمان، اگر دنيايمان را دوست داريم بايد تا جايی که از دستمان برمی‌آيد تلاش کنيم تا آگاه شويم، آگاه کنيم، تا دنيايی انسانيتر از قبل بسازيم.
Montag, März 20, 2006
نوروز مبارک !
درود بر همگی شما دوستان گرامی. هر روزتان نوروز و نوروزتان پيروز. نگاهتان پرمهر، دستهايتان پرکار و قدمهايتان استوار باد.

Dienstag, März 14, 2006
وداع ناخواسته
هفته‌ی پيش گذارم به وبلاگ متروک هزار حرف ناگفته افتاد که ماههاست تعطيل شده، آن هم از سر ناچاری، چون به شدت گمان شناخته شدن نويسنده می‌رفت. البته تا کنون نوشته‌های قبليش را نخوانده‌ام، اما تا جايی که ديدم، در زمينه‌ی مخالفت با رژيم بوده است و تحسين‌برانگيز. تصميم او قابل درک است، چرا که ريسک هم بايد منطقی باشد. وقتی متن خداحافظی او را می‌خواندم ياد حکايت زنی بختياری افتادم که چيزی شبيه ضرب‌المثل است. می‌گويند زن مهربان و وفاداری شوهر خشن و زورگو و بی‌رحمی داشت. زن از صبح تا شب خانه را تميز می‌کرد و می‌آراست و کوشش می‌کرد بهترين غذاها را برای شوهر و بچه‌های خود بپزد. رفتارش با فاميل شوهر خيلی خوب بود و همه هم از او راضی بودند، جز شوهرش. تمام فاميل حسرت اين خوشبختی ظاهری را می‌خوردند. شوهر وقتی به خانه می‌آمد بدزبانيش را شروع می‌کرد. می‌گفت: چرا گاو را ندوشيدی؟ جواب می‌داد: دوشيدم! می‌گفت: چرا خانه اينقدر ساکت است؟ جواب می‌داد: آخر بچه‌ها خوابيده‌اند. من هم که تنها هستم! می‌گفت: چرا دم خر دراز است؟ چرا در ديزی باز است؟ و غيره... می‌گشت و می‌گشت تا بالأخره بهانه‌ای پيدا می‌کرد و همسر بيچاره را به باد کتک می‌گرفت. او هم که عاشق بچه‌هايش بود و مخالف از هم پاشيدن خانواده‌اش، می‌ساخت و سعی می‌کرد رفتاری بهتر از پيش با شوهر در پيش بگيرد، به خصوص که پناهی هم برای کودکانش نداشت. تا اينکه لحظه‌ای رسيد که توان ادامه‌ی اين زندگی را نداشت. گفت بهتر است من بروم، شايد سرش به سنگ بخورد. و شايد هم مادر و خواهرش به بچه‌ها برسند و ديگر بيشتر از اين رنج نکشند. خلاصه نگاهی به جای‌جای خانه انداخت، خاطرات خوب و بد را مرور کرد، کودکانش را بوسيد، آنها را نصيحت کرد و هشدار داد که کار خطرناکی نکنند و مراقب خود باشند، چون او يک مادر بود و مادر هم می‌ماند. بعد رو به شوهرش کرد و گفت:

صبح که بچه‌ها بيدار می‌شوند سراغ آنها برو. بگو به خورشيد سلام کنند. من هم هميشه اين کار را می‌کردم. پنجره‌ها را باز کن تا هوای پاک خانه را پر کند. کاری که من هم می‌کردم. راستی يادت نرود، دخترها خاگينه را فقط با تره‌ی کوهی دوست دارند. خوب شد يادم افتاد، دختر کوچک بعضی شبها بيدار می‌شود و می‌ترسد. حتماً آن شب زود به سراغش برو. آرام بيدارش کن و ببوس و نوازشش کن. بگو من پيش تو‌ام، فقط خواب ديده‌ای دخترم. دختر بزرگ هم هميشه شبها لحافش را پس می‌زند. حواست باشد لااقل يک يا دوبار به او سر بزنی. فراموش نکنی که گياه‌داروها را روی رف آخری گذاشته‌ام. يادت باشد، ساعت چهار و نيم صبح گاو سياه و گوساله‌اش، گاو قهوه‌ای و گوساله‌اش و گاو نر را می‌بری برای چرا. وقتی آنها را آوردی جلوی در آغل آنها را نگه‌دار. بعد که گوساله‌ها کمی از شير مادرشان را خوردند، بقيه‌ی شير را بدوش. اما طوری که گوساله‌ها سير بشوند. گاو نخورد (يعنی گوساله تمام شير گاو را نخورد و همه بی‌شير بمانيد). بعد همان طور که جلوی آغل هستند جايشان را تميز کن. کاه و عليق را توی آخورشان بريز. ظرف آبشان را تميز و از آب تازه پر کن. مواظب باش بدنشان کنه نداشته باشد. هر روز قبل از اينکه گاوها را ببری، بزک را به پسرعمويت بسپار تا همراه گوسفندهايش به چرا برود. سفارشش را بکن، چون بزک خيلی کوچک است و بازيگوش. مبادا از گوسفندها جدا شود. حالا خداحافظ! جان تو و جان بچه‌ها، جان بزک، جان گوساله‌ها، جان گاوها.

اين همه آرزوی مادريست نگران که هميشه به پشت سر می‌نگرد و حکايت مردی سنگتراش در کنار زنی نرم‌سرشت. خواندن وبلاگ هزار حرف ناگفته مرا به ياد اين قصه‌ی قديمی انداخت، چرا که ضمن خداحافظی به من و شمای نوعی سفارش می‌کرد: «زندانيان سياسی را فراموش نکنيد، به سرکوب دانشجويان اعتراض کنيد، دفاع از کارگران، کودکان، زنان خيابانی، کارتون‌خوابها يادتان نرود!» اين يک پيام انسانيست و مرز نمی‌شناسد، مثل انسانيت.

بنی‌آدم اعضای يکديگرند
که در آفرينش ز يک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت ديگران بی‌غمی
نشايد که نامت نهند آدمی.
Mittwoch, Februar 22, 2006
آداب و رسوم و زندگی اقوام بختياری - ۳
نوع ديگر ازدواج در خانواده بود که يکی از خويشاوندان کسی را از فاميل دور و نزديک می‌شناخت و پيشنهادی می‌کرد. نوع چهارم، ازدواج غيرفاميلی بود که به صورتهای مختلف شکل می‌گرفت. گاهی دختر خانواده دوستی زيبا با اخلاق خوب داشت يا پسر خانواده دوستی داشت که در خواهر او شرايط مناسبی ديده می‌شد. حالا اين خواهر و برادر جوان چقدر تجربه‌ی شناخت آدمها را داشتند، بماند.

در اين نوع ازدواج غيرفاميلی ممکن بود که در همسايگيشان دختر يا پسر مناسبی باشد و به وسيله‌ی رفت و آمد با همسايه که ايشان هم ممکن بود دختری از دوست يا فاميل خود معرفی کنند وصلتی صورت بگيرد. گاهی خانواده‌ی دختری را در مجلس عروسی يا مناسبتهای ديگر يا مدرسه يا حتی در خيابان! می‌ديدند و می‌پسنديدند. من حتی ديده‌ام که پسر يا خانواده يا با هم برای اولين بار به شهری ديگر برای پيدا کردن دختری می‌رفتند. بدترين نوع پيدا کردن يک همسر به وسيله‌ی يک خانم در ازای پرداخت پول (دلاله - من خودم از اين اصطلاح چندشم می‌شود!) بود که من خود شاهد دو عروسی از اين دست بودم. اين دخترخانمها را من به عنوان پاکترين، بااستعدادترين و درسخوانترين دوستانم می‌شناختم. در هر دو مورد مادر خانواده گويا بويی از انسانيت نبرده بود و دخترها به علت مشکل فيزيکی و ريزنقش بودن در شب زفاف مشکلی برايشان پيش آمد که داماد و خانواده‌اش به سبب ناآگاهی و بسيار غيرانسانی جنجالی آفريدند که هر دوی دخترها غرورشان لگدمال نادانی و پول‌پرستی مادرانشان شد. آن هم پانزده سال قبل از انقلاب که وضع مالی مردم به بدی امروز نبود. در اين لحظه قيافه‌ی هر دوی آنها را پيش روی خود دارم و قلبم با يادآوری آن وضع فشرده می‌شود و با خود فکر می‌کنم: اين زخم را چه کلمه‌ی مهرآميزی، چه دليلی، چه کاری می‌تواند مرهم بگذارد؟ خيلی پاک و بی‌گناه بودند. اين بغض را فروخوردند و به اجبار به زندگی زناشويی خود ادامه دادند و صاحب فرزندانی هم شدند.

چيزی که تقريباً در تمام اين نوع وصلتها مورد توجه واقع می‌شد زيبايی دختر و تقدم آن به اخلاق بود. منظور از زيبايی در اينجا به خصوص پوست سفيد و چشمان زاغ است! بی‌اختيار زمان برده‌داری را به ياد می‌آورد. حتی بعضی برای همين منظور از خوزستان به شمال يا تهران می‌رفتند. در مورد باسواد بودن هم کمتر درک عميقی از زندگی مورد نظر بود که اين هم از آشنايی کوتاه‌مدت (فوری و فوتی!) تا مرحله‌ی ازدواج منشأ می‌گرفت، بدون اين که کوچکترين رابطه يا آشنايی با همسر آينده‌ی خود داشته باشند.

خيلی به ندرت ممکن بود که پسر و دختری در جمعی دوستانه بدون دخالت ديگران با يکديگر آشنا شوند و کار دست خود بدهند و سرانجامشان به عشق و عاشقی بکشد که اين نوع در واقع تنها راه طبيعی و منطقی آشنايی با کمترين پيامد ناگوار برای آينده بود. چه ديروز و چه امروز، به باور من، در شرايط طبيعی هدف همه‌ی پدران و مادران خوشبختی فرزندان است، اما گاهی راه اشتباهی در پيش می‌گيرند.

پيش می‌آمد که وصلت به صورت موقت و اصطلاحاً صيغه انجام می‌گرفت که در بين مردم عادی مرسوم نبود، چرا که آن را بد می‌دانستند. بر خلاف آن در کشورهای عربی و در ايران در ميان آخوندها اما بسيار بود و با توجيه شرعی. به همين جهت هم صيغه در شرايط امروز آخونديسم متأسفانه رواج بيشتری پيدا کرده است. نوع ديگر ازدواج غير معمول اين بود که خانمی که خواسته يا ناخواسته روسپی بود، با مردی آشنا شده به هم دل می‌بستند و با وجود دشواريها ازدواج صورت می‌گرفت. مرد او را به مثلاً مشهد يا قم می‌برد و اصطلاحاً آب توبه به سرش می‌ريخت، يعنی زن از روش زندگی خود پشيمان شده بود و به زندگی عادی و محترمانه رو آورده بود. گاهی مردم عادی يا حتی جاهلها و لوطيها و پهلوانها هم اينطور ازدواج می‌کردند. البته اين وصلتها همراه با تحقير و گوشه و کنايه و قطع رابطه‌ی فاميل مرد و زندگی در انزوا بود. اما اگر داماد دزد و چاقوکش و زناکار و قاتل بود مسئله به اندازه‌ی گذشته‌ی زن مهم نمی‌نمود!

از ايل تا شهر پس از پسنديدن دختر و اطمينان از اينکه نامزد ندارد شخصاً يا بعدها گاهی تلفنی اجازه‌ی خواستگاری گرفته همراه با دسته گل و يکی دو بسته شيرينی همراه با شاه‌داماد! پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و خلاصه تمام خويشاوندان نزديک هر کدام که امکان رفتن داشتند به ديدن خانواده‌ی دختر می‌رفتند. دخترخانم هم با يا بدون چادر با سينی چای وارد و از طرف مهمانان ضمن نگاههای مستقيم يا زيرچشمی به گرمی و با تعريف و تمجيد استقبال می‌شد. مسلم بود که طفلک معمولاً دستپاچه می‌شد! بزرگتر مهمانان با اجازه‌ی ديگر بزرگان سر صحبت را باز می‌کرد و با اشاره به پسر می‌گفت: کوچک شما! با اجازه برای خواستگاری دختر شما آمده است. توضيح می‌داد که پسر چه کاره است و چه درآمدی دارد و چه سنی دارد و خانواده صاحب چقدر زمين کشاورزی است و چه تعداد گاو و گوسفند دارد. بعد از اين توضيحها اضافه می‌کرد که اگر مايليد پسر ما را به غلامی قبول کنيد. در جواب بزرگ خانواده‌ی دختر می‌گفت: نور چشم است!

اگر پسر را از قبل کاملاً می‌شناختند و راضی بودند بله را همانجا می‌گفتند، وگرنه وقت می‌خواستند و در فرصت ديگری جواب می‌دادند. پس از پرس و جو از همسايگان، همکاران داماد آينده يا فاميلهای او و مشورت خانواده‌ی دختر با بزرگان فاميل خود جواب يا منفی بود، يا مثبت. اگر مثبت بود، خانواده‌ی پسر را بار ديگر دعوت می‌کردند. اين مجلس را بله‌بران می‌ناميدند. با گفتن بله همهء خانمها لی‌لی می‌گفتند و شيرينی تعارف می‌شد. صحبت مهريه و شيربها و جهيزيه به ميان می‌آمد. در بختياری قبل از انقلاب، به خصوص در دهه‌ی چهل شيربها يا اصلاً نبود، به خصوص در بين خويشاوندان، يا کم بود، آن هم مقداری پول که پدر و مادر با کمک آن وسيله و لوازم زندگی برای دختر خود می‌خريدند. در واقع شيربها و جهاز يکی می‌شد. در ده بسته به توانايی پدر و مادر چند گاو و گوسفند و الاغ به عنوان شيربها می‌دادند. از خود هميشه می‌پرسم که آيا شير مادر بهای مادی دارد؟ آيا می‌توانيم برای زحمتی که يک مادر برای بزرگ کردن فرزندش می‌کشد بهايی متصور شويم؟ به نظر من اين عشقيست بی‌کرانه. مهريه نيز توهين به غرور و هستی زن و مهر و نشان بردگيست، بی اما و اگر. بی هيچ بهانه‌ای. در قبل از انقلاب هيچ توجيهی برای آن وجود نداشت، جز سنتهای کهنه و پوسيده. اکنون با منطبق کردن قوانين کشور با همين سنتها مهريه تنها راه چاره و حربه‌ی قانونی زنان برای رسيدن به حقوقشان است و اين، بيشتر از اجرای سنتهای آن زمان باعث تأسف می‌شود.

واقعاً آدم نمی‌داند بگريد يا بخندد: در برخی مجالس بله‌بران همچنان که خانواده‌ی هر دو طرف مشغول چانه‌زدن بر سر مهريه (با عرض پوزش: بهای کالا!) بودند، مادر و فاميل عروس مرتب می‌گفتند: حالا کی مهريه رو داده و کی گرفته! دروغ به اين بزرگی! اگر مهم نبود و هرگز گرفته و داده نمی‌شد، چرا بر سر هر قران آن تا آخرين لحظه چانه می‌زدند و می‌جنگيدند؟

به هر حال دختر در اين مشورتها و مجالس حضور نداشت و فوقش گوش را با احتياط به در چسبانده بود! اما در پشت درهای بسته درباره‌ی زندگی آينده‌ی او تصميم گرفته می‌شد. در روز نامزدی پدر و مادرها و خلاصه خانواده با هديه‌ی نامزدی در خانه‌ی پدر عروس آينده جمع می‌شدند. هديه يک انگشتر طلا بود که در خريد نامزدی به اتفاق دو خانواده خريده می‌شد، چند قواره پارچه و کفش و شيرينی. حلقه‌های نامزدی را به دست همديگر می‌کردند و پس از آن شادی بود و هلهله و پذيرايی با چای و شيرينی. البته پذيرايی مثلاً به صرف نهار و کادوی نامزدی و جواهر بستگی به توانايی مالی عروس و داماد داشت. داماد برای پدر و مادر دختر و خود هم کادو می‌خريد، مثلاً يک قواره پارچه که به آن می‌گفتند سرخريدی.

در مجلس بله‌بران قرار عقد و عروسی را نيز می‌گذاشتند. گاهی ابتدا مراسم عقدکنان راه می‌انداختند که بدون ناراحتی از حرف مردم پسر و دختر می‌توانستند با يکديگر معاشرت کنند و از طرفی به خاطر محکم‌کاری! کم پيش نمی‌آمد که عروس داماد خود را برای اولين بار در آيينه‌ی سفره‌ی عقد می‌ديد. من خود نمونه‌هايی از اين دست را می‌شناختم.

در مراسم بله‌بران خودم که پدر و مادرم نتوانسته بودند بيايند برادرم به نيابت ايشان حضور داشتند. گفتم مهريه و شيربها نمی‌خواهم و اين رسم را قبول ندارم. برادرم گفتند: يعنی چه؟ مردم چه می‌گويند؟ گفتم عروسی من است يا مردم؟ در اين لحظه نظر من مهم است. گفتند: فاميل خواهند گفت عروس مفت و مجانی بود! پرسيدم: خود من مهم نيستم؟ گفتند: بله، اما آخر نمی‌شود که بدون هيچ چيز... گفتم: شما اجازه بدهيد، خوب هم می‌شود. از آن جايی که من و همسرم پس از دو سال دوستی و آن هم بدون اجازه‌ی خانواده‌ی من با هم ازدواج می‌کرديم برادرم گفت: از من که از اول صلاح و مصلحت نخواستی، حالا هم حرف مرا قبول نمی‌کنی؟ من مجبور شدم به ۲۵ هزار تومان، يعنی نصف مهريه‌ی خانم برادرم! و آن هم با چه پزی! به اجبار رضايت بدهم. اين بغضی است که پس از سالها نه پايين می‌رود و نه می‌شکند و نشانه‌ی احترام به برادرم و بی‌احترامی به خودم. همين رودربايستی کذايی ما ايرانيها در اکثر موارد! وگرنه:

من مخالف مهريه‌ام!
Freitag, Februar 17, 2006
آداب و رسوم و زندگی اقوام بختياری - ۲
دختران و پسران بختياری در مورد دوست داشتن و دوست داشته شدن يا هر نوع احساس ديگری به اجبار بسيار تودار بودند. چه عشقها که در زير خاکستر ماند و يا خاموش شد يا با گرمايی به مراتب بيشتر به شکل ترانه و سرود درآمد، از نی چوپان عاشق دلسوخته‌ای. به طور کلی اين مردم هميشه عاشق بودند! عاشق زن خود، مرد خود، فرزند، فاميل، زمين، کشت و کار، ييلاق و قشلاق، سوارکاری، طبيعت، موسيقی... عاشق همه چيز و همه کس. عشقی که در حصار سنت و مذهب گرفتار ميشد. در نهايت درد عشق را اگر خواندن می‌دانستند بيژن و منيژه‌ و زال و رودابه‌ی شاهنامه، اگر صدايی داشتند ترانه‌های روستايی يا اشعار باباطاهر عريان يا فايز هندی جانی تسکين می‌داد.

در سنين بالا پدر من که مادرم را از ابتدای زندگی تا انتها دوست داشتند وقتی حتی در سن هشتاد سالگی مريض می‌شدند در تب شديد چند بيت را آرام آرام به آواز می‌خواندند که يک مصرع آن معروف بود و به يادم مانده: دختر ای آوم بده ز چشمه پينه (ای دختر آبم بده، از چشمه‌ی پونه).

او می‌توانست از جنگ و شکار، پير و پيغمبر هم بخواند! اما اشعار عاشقانه بر لبانش جاری می‌شدند. من کسان ديگری را در سنين مختلف با شخصيتهای متفاوت ديده‌ام که اشعار عاشقانه‌ی فايز را می‌خواندند، در صورتی که هرگز از عشق صحبت صريحی نمی‌کردند.

به طور کلی ازدواج به چهار صورت انجام می‌شد. معمولاً پدر قبل يا هنگام فوت وصيت می‌کرد که پسرم با دختر برادر يا خواهرم يا فلان فاميل وصلت کند، حتی اگر پسر به دختر ديگری تمايل داشت. يا وقتی دختری به دنيا می‌آمد طبق قراری که خانواده‌ی طرفين داشتند ناف دختر را برای پسر خانواده‌ی دوم می‌بريدند. ممکن بود نامزد او نيز نوزادی شيرخواره باشد. خانواده‌ی داماد هر سال عيد با شيرينی و کادو و لباس و کفش برای کودک (لابد شيرخشک و پستانک و جغجغه و توپ و اسباب‌بازی!) و پيراهن برای پدر و يک قواره پارچه برای مادر به ديدن عروس کوچولو می‌رفتند.

غير از شنيده‌ها من خود در همسايگيمان که فاميلی نسبتاً دوری هم با ما داشتند اين رسم ناهنجار را ديدم. دختر نامزد آن موقع حالا خانمی صاحب سه دختر و دو پسر با تحصيلات دانشگاهی است. اين خانم به نام ترانه که يکی از دوستان صميمی من در ايران است آن موقعها در کلاس دوم دبستان و هشت ساله بود و نامزدش پسری دوازده ساله. دخترک صورت زيبايی داشت با چشمان سبز و لبخندی غمگين و از همان زمان شاهد شاديش و غم و درد و تأسفش بودم. پسر هم از ابتدای بچگيش ناتوان و درمانده بود. در مسيری مشکل سوق داده می‌شد که کوچکترين تناسبی با درون و بيرونش نداشت. همه او را در مدرسه، کوچه و بين فاميل نامزد ترانه می‌دانستند. گاهی بچه‌ها او را دست می‌انداختند و او ناچار تحمل می‌کرد. پدر و مادر به او سفارش می‌کردند که به پدر و مادر نامزدش احترام بگذارد. به برادر او همينطور و اگر کاری داشت فوری انجام دهد. نگاه دختر و پسر به همديگر عادی نبود. از سويی چون تا سنين مقرر عروسی سالها طول می‌کشيد ضمن تمام اين مدت زير نگاه کنجکاو و شماتت‌بار خانواده بودند، حتی برای يک سلام ساده. اين يک قيد وحشتناک بود. کودک و نوجوان را از دنيای کودکی و نوجوانی به دنيايی پرتاب کرده بودند که نه کودکانه است و نه بزرگسالانه. حق انتخاب هم نداشتند. کاملاً تصادفی يا بر سرير خوشبختی يا بر تخت مرگ تدريجی قرار می‌گرفتند.

چهار سال بعد دوستم به همراه خانواده از خوزستان به تهران رفت. دو خانواده قرار گذاشتند پسر پس از گرفتن ديپلم پيدا کردن کار و تهيه‌ی مقدمات زندگی به تهران رفته و عروسی را راه بياندازد. دو سال پس از رفتن ترانه داماد آينده برای ديدن و ابراز ارادت و نو شدن محيط و همچنين برای اينکه شنيده بود کار از محکم‌کاری عيب نمی‌کند به خانه‌ی نامزدش رفت. خانواده‌ی عروس آينده به او گفتند ما حالا در تهران زندگی می‌کنيم. دختر ما حاضر نيست برای زندگی با شما به خوزستان برگردد. می‌خواهد درس بخواند. حلقه‌ی نامزدی را پس دادند. برای دختر اين نامزدی از ابتدا تا انتها تحميلی بود. او می‌خواست وقتی بزرگ شد خودش ببيند، بپسندد، خودش احساس شکفتن کند، نه اينکه از سر ناچاری مجبور به ازدواج شود.

سال بعد همديگر را ديدند. آشنا شدند، اما نه، آشنای ديرين بودند. با يک زبان سخن می‌گفتند، زبان عشق و محبت. ترانه ديپلم ادبی را تازه گرفته بود اما پسر دو سال پشت کنکور مانده بود و می‌خواست برای سال سوم خود را آماده کند. دو سه خواستگار باب ميل پدر و مادر ترانه تمايل زيادی نشان می‌دادند که وضع خوبی هم داشتند. پدر و مادر ترانه هم در حال مقايسه‌ی خواستگارها و شمردن امتيازها بودند. سروش عاشق ترانه بود و در حال دويدن به دنبال کار تا مارک بيکاری را از پيشانی خود پاک کند. به فکر تهيه‌ی مقدمات زندگی و احتمالاً عروسی با ترانه بود. ترانه گفت بهتر است با پدر و مادرت به خواستگاری بيايی. سروش گفت: اگر پاسخ منفی بود؟ او جواب داد: اما نپرسيدن هم خوب نيست. جواب را گرفتند: آخر بدون کار که نمی‌شود زندگی را شروع کرد! سروش می‌خواست بگويد: فرهاد کوه‌کن می‌شوم! کوه را از جا می‌کنم! فرهاد موفق نشد، اما من می‌شوم! چون شيرين (ترانه) فقط به من فکر می‌کند. بعد يادش آمد که با هم قرار گذاشته بودند که از آشنايی و دوستی به ويژه از عشق حرفی نزنند، چون اين خانواده زبان عشق را نمی‌شناسند. و اگر بويی از اين آشنايی ببرند کار خرابتر خواهد شد.

چه روزهای انتظار سختی بودند، برای سروش و ترانه و من! تابستان ۱۳۴۹ بود. چه صبح و عصر و شبهايی که در ميدان وليعهد شمس‌آباد نزديک منزل ترانه من و او قدم می‌زديم، جايی که آن وقتها بيشتر خانه‌ها نوساز بودند و در بيابانهای وسيع اطراف تمرين رانندگی می‌کردند. من می‌گفتم و او می‌گفت. من می‌خواندم و او می‌خواند.

غروبها که ميشن روشن چراغها
ميان از مدرسه خونه کلاغها
ياد حرفهای اون روزت ميفتم
که تا گفتی با جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من!
اسير دل بودم من!
اسير دل نبودم
اگر عاقل بودم من!

(آهنگی از منوچهر)

من برای او، او برای من. آخر ما همدرد بوديم! چشمان قشنگش که تازه درست ديدن را تجربه می‌کردند پر اشک می‌شدند و لبانش می‌لرزيدند. آخر هم دليل و برهانها و حتی اشکها و التماسها بر دم سرد خانواده‌اش تأثيری نبخشيد. پاسخ نه بود، فقط نه! آن چشمها را هرگز فراموش نمی‌کنم. به مرد جوانی شوهرش دادند که کوچکترين همخوانی فکری و درونی با او نداشت.از عشق نافرجام ترانه چيزی شنيده بود. او چون خود شخصيتی ضعيف و آسيب‌پذير داشت ضعفش تبديل به کينه و بدبينی شد. به همسرش اذيت و آزار فراوانی رساند. دو سال پيش از برادرم خواهش کردم که شماره‌ی تلفن ترانه را برايم پيدا کند و موفق شد. وقتی برادرم برای گفتن سلام و احوالپرسی شماره‌ی تلفن را گرفت شوهر ترانه جواب داد. پس از اينکه برادرم سلام مرا رساند و از تمايلم به تماس با ترانه گفت شوهرش با لحن شکاکی جواب داد: حالش خوب است! با اينکه برادر من با سن بالای هفتاد سال بزرگ فاميل و مردی محترم بود و نسبت فاميلی هم داشتيم. خلاصه بعد از شانزده هفده سال دوری صدای ترانه را شنيدم. خيلی خوشحال شدم. او هم همينطور. البته در حالی که خوشحاليش را مهار می‌کرد. می‌گفت بله، بچه‌هايم بزرگ شده‌اند و از مسئوليتش نسبت به بچه‌ها صحبت می‌کرد. خيلی آرام و خانمانه صحبت می‌کرد و حتی تظاهر به پيری می‌کرد. احساس می‌کردم شوهرش به صحبتمان گوش می‌کند. دلم می‌خواهد باز هم با او تماس بگيرم، به ويژه که نگران حال جسميش هستم. اما می‌ترسم آرامش خانوادگيش را به هم بزنم.

باز سخن به درازا کشيد. ادامه‌ی صحبت درباره‌ی رسم و رسوم ازدواج را در فرصتی ديگر بازخواهم گفت.
Sonntag, Februar 12, 2006
آداب و رسوم و زندگی اقوام بختياری - ۱
آن زمانها غير از اهواز (نصيرآباد)، آبادان (ابادان) و خرمشهر که شهريست بندری پايگاه شيخ خزعل بودند که حامی منافع انگليسيها بود و از همان نقطه هم پشتيبانی نظامی و مالی می‌شد و کوچکترين اتکايی به حکومت مرکزی نداشت. غير از اين، تيره‌های گوناگون بختياری در نواحی ديگر خوزستان زندگی می‌کردند که بعضی از آنها را نام می‌برم: بندر بوشهر، گناوه، ميناب، دوگنبدان، بهبهان، بويراحمد، نفت‌سفيد، گچساران، مارون چم‌نظامی، آغاجاری، لالی، انبل (امبل)، هفتکل، دارخوين، مسجد‌سليمان، ايذه (مال‌امير)، باغ‌ملک، شليل (شلال)، دشت‌گل و چند جای ديگر که متأسفانه به خاطر نمی‌آورم. مشکل مهم اين مردم، مثل ساير نقاط ايل‌نشين، زمين و مسائل مربوط به آن و فقر و بی‌سوادی و شستشوی مغزی توسط خوانين قدرت‌طلب بود. خوانين که در آن نقاط زندگی می‌کردند حتی يک مکتبخانه در اين منطقه‌ی وسيع ايجاد نکرده بودند. البته فرزندان خودشان در اروپا مشغول تحصيل بودند و پس از بازگشت در مجلس و يا ساير مقامهای سياسی يا در اداره‌های دولتی در رده‌های بالا داخل می‌شدند. اما در مناطق زير سلطه‌ی خوانين تعداد افراد باسواد بين مردم از انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد که سوادشان در حد خواندن قرآن و عمه‌جزء و گلستان سعدی و يا شاهنامه بود. در ايلات اگر مکتبی بود به همت مردی متمول يا کمی بالاتر از حد متوسط که خود هم فرزندانی داشت به پا می‌شد. محصلين چون اغلب از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند حقوق معلم را با چند تخم‌مرغ، مقداری آرد يا عسل، جوجه و غيره پرداخت می‌کردند. معمولاً در ايلات تدريس به وسيله‌ی افراد معمولی انجام می‌شد، اما در جاهای ديگر مثل پايتخت آخوندها تدريس می‌کردند که به آنها ملا هم می‌گفتند. وسيله‌ی کمک‌آموزشی آن روزها چوب فلک و ترکه بود! وقتی کسی باسواد می‌شد (معمولاً پسرها) کار جديش از نوشتن نامه برای افراد خانواده و فاميل و همسايه‌ها و بعد نوشتن شکواييه و عريضه برای مراجع دولتی شروع می‌شد که ديگر اسمش پيشوند ميرزا پيدا می‌کرد، مثل ميرزا محمود، ميرزا طاهر و غيره.

بعضی از اين خوانين در رشت و مازندران و اصفهان نيز حکومت می‌کردند که تنها انسجام نواحی زير سلطه‌ی خود را می‌خواستند و نه سراسر ايران را، و نه حتی لااقل به کمک ديگر نقاط. خوانين ساير اقوام هم خودمختاری داشتند، بدون اعتنا به تماميت ارزی ايران که لازمه‌اش به رسميت شناختن حکومت مرکزی بود. وجود روس و انگليس و رخنه‌ی آنها در امور مملکت معلول اين نظام و اوضاع بود. ضرب‌المثلی بختياری می‌گويد: مهمون که صاحبخونه‌سِه ليشِه بينه تيکه‌سِه گَپتَر اِگِره! يعنی: مهمان که صاحبخانه‌اش را بی‌عرضه می‌بيند از او سوءاستفاده کرده لقمه‌اش را بزرگتر می‌گيرد! انگليس در جنوب، روس در شمال و هر دو در پايتخت دست داشتند و هر که را از مردم عادی مالک معمم و حتی رجال می‌خريدند و به کاری يا پست و مقامی می‌گماردند. البته عده‌ای از خوانين بختياری وطن‌پرست و روشنفکر بودند و مايل به اقتدار ايران و با رضاشاه که با سياستی مثبت از صفر شروع کرده و نردبان ترقی و اقتدار را با قدمهای مطمئن و استواری می‌پيمود همراه شدند که اسمشان در تاريخ آن روز ثبت شد، نظير سردار اسعد بختياری، صمصام بختيار، مرتضی‌قلی خان، سردار همايون و غيره.

گفتم که مردم ايلات در فقر به سر می‌بردند. وجود بيماريهای عفونی مثل تيفوس، مالاريا، حصبه، وبا، آبله، تراخم، کچلی، بيماريهای کودکان و غيره که به صورت اپيدمی درمی‌آمدند، وضع را از آنچه که بود هم بدتر می‌کرد. به ويژه که پزشک و دارو حکم کيميا را داشت و بيشتر در پايتخت پيدا می‌شد. نبود جاده‌ی شوسه و مسافرت به وسيله‌ی اسب و الاغ و يابو و کالسکه‌های مستعمل هم بدبختی ديگری بود. وجود ايلات غارتگر در ناحيه‌ی بهبهان و بويراحمد و حمله‌های تلافی‌جويانه، ساکن نبودن (ييلاق و قشلاق کردن ساليانه)، نبود کار دائمی را سبب می‌شد و رفت و آمد و تردد در يک مسير خاص يعنی محدوديت داد و ستد اقتصادی و فرهنگی به کمبود گستردگی فکری و اقتصادی ختم می‌شد. مردم اين مناطق را از ارتباط با ساير جاها بازمی‌داشت و باعث بسته بودن محيط زندگی و فکر و ترس از حمله‌ی قبايل باعث وابستگی به خوانين می‌شد که خود عامل ديگر ناامنی بود و اين ناامنی و ترس مثل گردی تيره بر روی سراسر مملکت پاشيده شده بود. خلاصه سرنوشت ملک و ملت تيره و تار بود، مثل امروز!

مادرم هفده ساله بودند که با مرد جوانی از تيره‌ی ديگر ازدواج کردند. پس از شش ماه زندگی مشترک شوهرشان با همراهی پدربزرگ به جنگ رفت. متأسفانه پدربزرگ تنها برگشتند. در مراسم عزاداری پدربزرگ طبق معمول عادت خود به شوخی می‌گفتند رفتم سرش را زير آب کردم و آمدم! از دامادشان چون زياد مثل خودشان تيز و فرز نبود کمی ناراضی می‌نمودند. چندی پس از مراسم عزاداری دختری به دنيا آمد. سال قبل هم مادرم مادر خود را از دست داده بودند و سرپرستی خواهر هشت ساله و برادر شش ساله‌اشان را به عهده داشتند.

آن روزها مردم همه از تختخواب استفاده نمی‌کردند، بلکه در همه‌ی خانه‌ها تختی چوبی يا فلزی بود به پهنای تقريباً يک متر و دارازی سه تا چهار متر که تشک و لحاف و بالأخره بالشها را روی اين تخت می‌چيدند. مادرم از سن ده دوازده سالگی بافتن فرش و گليم را ياد گرفته بودند و نيز نوعی فرش به نام موج، با موجهايی افقی از رنگهای تند و شاد مثل زرد و نارنجی و قرمز و سبز تيره و بنفش و شيری و مشکی. پهنای آن تا چهار متر می‌رسيد و درازيش هشت تا ده متر. اين فرش نرمی و لطافت قالی را نداشت، چون جنس آن از موی بز بود. به خاطر گرمی از آن در زمستانهای سرد منطقه‌ی بختياری مثل پتو برای روی لحاف به ويژه در خانواده‌های پرجمعيت که همه کنار هم می‌خوابيدند و همينطور برای پوشاندن لحاف و تشکی که روی تخت فلزی بود استفاده می‌کردند، مثل روتختی امروزی. آن طور که خاله و داييها و پدرم می‌گفتند مادرم از جوانی در خانه‌داری و تزئين خانه سليقه‌ی خوبی داشتند و خوانين هنگام شکار سر راه خود برای استراحت يکی دو ساعتی در خانه‌ی پدربزرگ توقف کرده و پذيرايی می‌شدند. ضمن آن با تزئين و زيبايی خانه و حسن سليقه و آداب پذيرايی مادر و دستپخت ايشان آشنا می‌شدند و نام مادر به عنوان کدبانويی نمونه بر سر زبانها بود.

جالبترين خاطره‌ای که مادرم تعريف می‌کرد، با توجه به جو آن سالها باورنکردنی به نظر می‌رسيد: گاهی به مناسبت نوروز يا حتی بدون مناسبت پدربزرگ مادر را از سن چهارده پانزده سالگی درست مثل يک پسر همراه خود به مهمانی خوانين می‌بردند و با احترام از هر دو استقبال می‌شد. اکنون هم که اين خاطره‌ها را در ذهن مرور می‌کنم لذت می‌برم و به پدربزرگ و مادرم افتخار می‌کنم. ياد هر دو گرامی باد.

لباسهای محلی بختياری مردان از شلواری مشکی و گشاد از جنسی به نام دبيت و يک پيراهن مردانه‌ی آستين بلند با يقه‌ی فرنچ که از جلو باز بود و دکمه می‌خورد تشکيل می‌شد، به علاوه‌ی يک جليقه که هميشه به تن داشتند و يک مانتوی بی‌آستين که تا روی زانو می‌رسيد، به رنگ شيری که نامش چوقا لِوسی (levesi) بود. اين مانتو خطوط مشکی عمودی باريک و پهن داشت. همراه اين لباسها گيوه به پا می‌کردند. کفشی از نخ سفيد با بافت محکم، با دو نام مَلِکی در نقاط بختياری و کرمانشاهی که نوع گرانتر آن بود در کرمانشاه و جاهای ديگر. کلاهشان بی‌لبه و نمدی و مشکی بود، بر خلاف ترکهای قشقايی که کلاهی به رنگ شيری يا قهوه‌ای به سر می‌گذاشتند، يا اهالی کهکيلويه و بهبهان با کلاهی به رنگ شيری يا سفيد که لبه‌ی آن به طرف بالا برمی‌گشت و از جلو و پشت چاک می‌خورد.

لباس زنان از دو تا سه دامن خيلی پرچين که روی هم می‌پوشيدند و کاملاً پاها را می‌پوشاند و پيراهن و لچک و مِينا (مقنا، مقنعه) تشکيل می‌شد. پيراهن راسته با آستين بلند تا زير زانو که از بغل چاک می‌خورد. به پايين پيراهن از جلو سکه‌های قديمی نقره يا طلا می‌دوختند. روی پيراهن يک جليقه می‌پوشيدند با نوارهای تزئينی رنگين يا نقره‌ای و طلايی. روی سر پوششی به اسم لچک می‌گذاشتند به صورت يک پارچه‌ی مستطيلی به پهنای ده تا پانزده سانتيمتر از جنس مخمل که روی آن منجوق‌دوزی زيبايی به کار می‌رفت. جلوی لچک سکه‌های نقره و يا طلا می‌دوختند و از دو طرف لچک دو نوار پايين می‌آمد که زير گلو محکم می‌شد. از پارچه‌ی حرير يا ژرژت ساده و يا گلدار به پهنای يک متر و طول حدوداً دو تا سه متر برای روی لچک استفاده می‌شد. اسم اين پارچه به زبان محلی مِينا بود. از ابتدا روی يک طرف لچک با دست گرفته شده و سپس از زير چانه رد شده دور سر پيچيده و به وسيله‌ی دو سنجاق نقره يا طلا محکم می‌شد، به طوری که دنباله‌ی آن روی پشت می‌افتاد. البته از مهره‌های زيبا و رنگين شبيه يک گردنبند به طول يک متر که دو سر آن دو سنجاق طلا يا نقره بود هم برای زينت استفاده می‌کردند که روی دنباله‌ی مِينا می‌افتاد و گاهی به جای مهره سکه‌های ظريف اشرفی به کار می‌بردند.

زنان بختياری با همان لباس محلی در کوچه و خيابان رفت و آمد داشتند و تنها برای رفتن به مهمانی چادر به سر می‌کردند. اکثراً آن را نوعی اجبار و دست‌و‌پاگير می‌دانستند. وقتی به دهی ديگر می‌رفتند در راه که کسی نمی‌ديد چادر را تا کرده زير بغل و يا روی سر می‌گذاشتند و راحت به راه خود ادامه می‌دادند. مادرم لباس محلی را دوست داشت، اما در شهر به خصوص به خاطر پراتيک بودنش لباس معمولی می‌پوشيد، همراه با چادری ساده. اکثر خانمها در روستا و شهر در آن روزها پيراهنی بلند و زنانه به تن می‌کردند و زير پيراهن پيژامه! در قديم حتی در شهرهای بزرگ مثلاً در شمال يا اصفهان شليته و شلوار مورد استفاده بود، همراه با چارقد. در يک بازديد نوروزی که به خانه‌ی يکی از فاميلها رفته بوديم در هنگام خداحافظی خانم صاحبخانه که حدود ۳۵ سال داشت زيرچشمی به مادرم نگاه کرد که با چادر بود و به جای پيژامه مثل زنان امروزی زير پيراهنش جوراب نازک زنانه پوشيده بود، چيزی که آن موقع به ندرت می‌پوشيدند. چون بخيل بود به طعنه گفت: جوانها در قفسند و پيرها در هوسند! مادر ناراحت شدند. يک ساعت بعد از من پرسيدند: شنيدی چه گفت؟ گفتم: شما که می‌دانيد. نادانيست و هزار مشکل! کسی که کار اشتباه و خلافی می‌کند بايد ناراحت بشود. شما که اشتباهی نکرديد.

شايد برايتان جالب باشد که از لباسهای محلی ارامنه در ييلاق بختياريها يعنی اصفهان نيز تعريف کنم: خانمها دامنی روشن و معمولاً ساده و يا راه‌راه، نه گلدار و بلوزی بلند (تونيک) و جليقه‌ای کوتاه و چارقدی سفيد به تن داشتند. طفلکيها به خاطر حماقت مذهبی ديگران مجبور بودند جلوی دهان نيز دستمالی سفيد مثل راهزنان در فيلمها ببندند و دهان را بپوشانند که با نفس خود کسی يا چيزی را نجس نکنند! مردان مثل بختياريها لباس می‌پوشيدند، اما با شلواری بسيار تنگتر و پيراهنی بلند روی شلوار و شالی به کمر. مادرم با ارامنه رابطه‌ی بسيار خوبی داشت و رفت و آمد زيادی می‌کرد، با اينکه مسلمان بود. بعدها در اين باره بيشتر خواهم گفت.
Freitag, Februar 03, 2006
درودی و سرودی
به نام گل که نماد عشق، به نام صلح که نهايت انسانيت است.

دومين ساليست که وبلاگ می‌خوانم. از همان اولين بار تا به حال هميشه از وبلاگ خواندن لذت برده‌ام. دختر بزرگم به من پيشنهاد نوشتن وبلاگ داد. هفته‌ی پيش بعد از مدتها باز سؤال کرد: چرا شروع نمی‌کنی؟ جواب دادم: تا هفته‌ی آينده صبر کن. گفت: اينترنت دنيای جالبيست. با خيلی آدمها در سراسر دنيا آشنا می‌شوی، با افکار متفاوت و جالب و هماهنگ با خودت. گفتم: آخر من پرحرفم! بعضيها هم می‌گويند آدم پرحرف بيکار است. گفت: ما همه پرحرفيم! اصلاً مشکل خانوادگی و ژنتيک است! پرحرفی داريم تا پرحرفی. شما که پشت سر مردم غيبت نمی‌کنی. يا مثلاً دوبه‌هم‌زنی نمی‌کنی. پرحرفی از نوع شما نشانه‌ی اين است که شخص قلب بزرگی دارد. اجتماعيست. علاقمند به آشنايی.

پس من هم خوشوقتم، از اين آشناييها، و از دور دستتان را می‌فشارم. شايد مايل باشيد بدانيد که چرا می‌نويسم. احساس می‌کنم که نياز شديدی به نوشتن دارم، اما خيلی وقتها اين نياز را برآورده نکردم. اتفاقاتی که از بچگی شاهد آنها بودم، يا مسائلی که در خانواده، فاميل، دوستان يا حتی بين همسايه‌ها برخورد می‌کردم و مرا به فکر فرومی‌بردند، يا سؤالهايی که در بعضی از اين موارد برايم ايجاد می‌شدند و جوابی برايشان نداشتم و نداشتند، مقايسه‌ی اخلاق انسانها در محيطهای مختلف و خلاصه موضوعهايی متفاوت... همه‌ی اينها سالها در ذهم می‌چرخيدند و جايی برای بروز نداشتند. غير از اين، در سايتهايی که می‌خواندم گاهی از عشق، از دوستی، از محبتهای عميق، از غمها و شاديها و از ابتکار و خلاقيت مردم کشورمان، به خصوص جوانها، که با وجود امکانات کم جلو می‌روند، پويا و روان و زنده، باخبر می‌شدم. و می‌خواستم شريک باشم و قسمت کنم. غم و شادی بايد قسمت شود، وگرنه ممکن است بارش سنگين باشد. می‌خواهم من نيز عضوی از اين شهر مجازی باشم، به کنارتان بنشينم و دستهايم را به سوی شما دراز کنم. انگار که دستمان را در دست همديگر بگذاريم و از راه دور با احساساتمان به هم نزديک شويم.

گوشم که نه، هميشه اما چشمم به نوشته‌های شماست.مرامم تنها يک مرام انسانيست. عاشق ديدن برق خوشحالی در چشم هر انسانی هستم، فارق از مرام و مذهب و مليت. عاشق شاديهای شما هستم. دوست دارم در ديده‌ها، شنيده‌ها، تجربه‌ها، تلخيهای شما شريک باشم. اگر مرا در حلقه‌ی محبت خود بپذيريد، و اگر در صورت اشتباه کردنم، با همان سادگی و صراحت و بی‌ريايی مرا روشن کنيد، سپاسگزار خواهم بود.

پس يک جمعبندی و نتيجه‌ی کيلويی يا کلی! اين وبلاگ پاسخيست ساده و بی‌پيرايه به پرسش دخترم که اولين يار و ياورم از ابتدای زندگيش تا کنون بوده و هميشه دست حمايتش را روی شانه‌هايم حس می‌کنم.

حالا بعد از اين مقدمه که بيشتر از اصل مطلب است (آخر گفتم که پرحرفم!) برايتان کمی از ريشه‌های خود در سرزمين مادری خواهم گفت.

متولد شهريور ۱۳۲۵ در شهر انديمشکم. خوزستانی و اصلاً بختياری. پدربزرگ مادريم در زمان «کرکری خواندن خوانين بختياری» به عنوان گيرنده‌ی خراج (ماليات امروزی) در استخدام خوانين بودند، با سمت وکيل که پيشوند اسمشان نيز بود و بعد از فوتشان هم از ايشان به همين صورت ياد می‌کردند. پدربزرگ از تيره‌ی لج‌مير‌اروک بودند که مختصراً اورک خوانده می‌شد. اما پدربزرگ پدری از تيره‌ی کی‌شيخ‌عالی بودند (کی = مخفف کيان). می‌گويند پدربزرگ بلندبالا و لاغراندام و چابک بودند، در اسب‌سواری ماهر و مردی دلير با روحيه‌ای شاد. از غم و غصه و عزاداری اصلاً خوششان نمی‌آمد. گاهی که عزاداری مردی بااعتبار با مراسمی بسيار باشکوه و طولانيتر از معمول که تا چهلم هم ممکن بود طول بکشد برگزار می‌شد، حتی اگر مرحوم پدر ميزبان بود، پدربزرگم ناگهان فی‌البداهه شوخی می‌کردند و يا متلکی می‌پراندند که مجلس عزا تبديل به مجلس خنده و شادی می‌شد!

اينطور که پدر و مادرم تعريف می‌کردند مردم در آن زمان در مقايسه با امروز بسيار فقير بودند. مثلاً دوا و درمانشان تنها طب سنتی بود. طب گياهی در مورد بيماريهای جسمی و دعا برای بيماريهای روحی، البته کمتر. پدربزرگم به خاطر سمت خود بين يک تا هفت سال مقيم رشت و مازندران و اصفهان می‌شدند. مسافرتهای آن سالها طولانی بودند و پرخرج. برای سفر تنها از اسب و الاغ و قاطر استفاده می‌شد و چون پرخرج بود کاری لوکس و تجملی به حساب می‌آمد و اعتبارش تقريباً مثل سفر به خارج از کشور در زمان حال بود. شغل مردم کشاورزی، به ويژه کاشت گندم و جو، و يا سپاهيگری خوانين بود، به معنای شرکت در جنگهای ايلی يا جنگ با دولت مرکزی. پدربزرگ در آخرين جنگ هم شرکت کرد، هرچند غيرداوطلبانه، چرا که مردی ذاتاً عاشق بود، نه قاتل.

شغل خانواده نيز گله‌داری و کشاورزی بود. ابزار کار هم فقط دانه و آب و خاک نبودند، بلکه هشت بازوی قوی و جوان برای راندن گاو و شخم زدن و بذر پاشيدن و چهار جفت چشم برای چشم‌غره رفتن تا کسی جرأت نگاه چپ به زمينشان نکند! زيرا دولت مرکزی قدرتی در آنجاها نداشت.

ادامه‌ی شرح و تفصيل اين زندگی در آن زمانها را تا جايی که بدانم در فرصت ديگری بازگو خواهم کرد.



پی‌نوشت: به خاطر يک اشکال فنی متأسفانه پيامهای مهرآميز شما قابل ديدن نيستند که البته از بين نرفته‌اند و من آنها را در بايگانی خود حفظ کرده‌ام.