آن زمانها غير از اهواز (نصيرآباد)، آبادان (ابادان) و خرمشهر که شهريست بندری پايگاه شيخ خزعل بودند که حامی منافع انگليسيها بود و از همان نقطه هم پشتيبانی نظامی و مالی میشد و کوچکترين اتکايی به حکومت مرکزی نداشت. غير از اين، تيرههای گوناگون بختياری در نواحی ديگر خوزستان زندگی میکردند که بعضی از آنها را نام میبرم: بندر بوشهر، گناوه، ميناب، دوگنبدان، بهبهان، بويراحمد، نفتسفيد، گچساران، مارون چمنظامی، آغاجاری، لالی، انبل (امبل)، هفتکل، دارخوين، مسجدسليمان، ايذه (مالامير)، باغملک، شليل (شلال)، دشتگل و چند جای ديگر که متأسفانه به خاطر نمیآورم. مشکل مهم اين مردم، مثل ساير نقاط ايلنشين، زمين و مسائل مربوط به آن و فقر و بیسوادی و شستشوی مغزی توسط خوانين قدرتطلب بود. خوانين که در آن نقاط زندگی میکردند حتی يک مکتبخانه در اين منطقهی وسيع ايجاد نکرده بودند. البته فرزندان خودشان در اروپا مشغول تحصيل بودند و پس از بازگشت در مجلس و يا ساير مقامهای سياسی يا در ادارههای دولتی در ردههای بالا داخل میشدند. اما در مناطق زير سلطهی خوانين تعداد افراد باسواد بين مردم از انگشتان دست تجاوز نمیکرد که سوادشان در حد خواندن قرآن و عمهجزء و گلستان سعدی و يا شاهنامه بود. در ايلات اگر مکتبی بود به همت مردی متمول يا کمی بالاتر از حد متوسط که خود هم فرزندانی داشت به پا میشد. محصلين چون اغلب از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند حقوق معلم را با چند تخممرغ، مقداری آرد يا عسل، جوجه و غيره پرداخت میکردند. معمولاً در ايلات تدريس به وسيلهی افراد معمولی انجام میشد، اما در جاهای ديگر مثل پايتخت آخوندها تدريس میکردند که به آنها ملا هم میگفتند. وسيلهی کمکآموزشی آن روزها چوب فلک و ترکه بود! وقتی کسی باسواد میشد (معمولاً پسرها) کار جديش از نوشتن نامه برای افراد خانواده و فاميل و همسايهها و بعد نوشتن شکواييه و عريضه برای مراجع دولتی شروع میشد که ديگر اسمش پيشوند ميرزا پيدا میکرد، مثل ميرزا محمود، ميرزا طاهر و غيره.
بعضی از اين خوانين در رشت و مازندران و اصفهان نيز حکومت میکردند که تنها انسجام نواحی زير سلطهی خود را میخواستند و نه سراسر ايران را، و نه حتی لااقل به کمک ديگر نقاط. خوانين ساير اقوام هم خودمختاری داشتند، بدون اعتنا به تماميت ارزی ايران که لازمهاش به رسميت شناختن حکومت مرکزی بود. وجود روس و انگليس و رخنهی آنها در امور مملکت معلول اين نظام و اوضاع بود. ضربالمثلی بختياری میگويد: مهمون که صاحبخونهسِه ليشِه بينه تيکهسِه گَپتَر اِگِره! يعنی: مهمان که صاحبخانهاش را بیعرضه میبيند از او سوءاستفاده کرده لقمهاش را بزرگتر میگيرد! انگليس در جنوب، روس در شمال و هر دو در پايتخت دست داشتند و هر که را از مردم عادی مالک معمم و حتی رجال میخريدند و به کاری يا پست و مقامی میگماردند. البته عدهای از خوانين بختياری وطنپرست و روشنفکر بودند و مايل به اقتدار ايران و با رضاشاه که با سياستی مثبت از صفر شروع کرده و نردبان ترقی و اقتدار را با قدمهای مطمئن و استواری میپيمود همراه شدند که اسمشان در تاريخ آن روز ثبت شد، نظير سردار اسعد بختياری، صمصام بختيار، مرتضیقلی خان، سردار همايون و غيره.
گفتم که مردم ايلات در فقر به سر میبردند. وجود بيماريهای عفونی مثل تيفوس، مالاريا، حصبه، وبا، آبله، تراخم، کچلی، بيماريهای کودکان و غيره که به صورت اپيدمی درمیآمدند، وضع را از آنچه که بود هم بدتر میکرد. به ويژه که پزشک و دارو حکم کيميا را داشت و بيشتر در پايتخت پيدا میشد. نبود جادهی شوسه و مسافرت به وسيلهی اسب و الاغ و يابو و کالسکههای مستعمل هم بدبختی ديگری بود. وجود ايلات غارتگر در ناحيهی بهبهان و بويراحمد و حملههای تلافیجويانه، ساکن نبودن (ييلاق و قشلاق کردن ساليانه)، نبود کار دائمی را سبب میشد و رفت و آمد و تردد در يک مسير خاص يعنی محدوديت داد و ستد اقتصادی و فرهنگی به کمبود گستردگی فکری و اقتصادی ختم میشد. مردم اين مناطق را از ارتباط با ساير جاها بازمیداشت و باعث بسته بودن محيط زندگی و فکر و ترس از حملهی قبايل باعث وابستگی به خوانين میشد که خود عامل ديگر ناامنی بود و اين ناامنی و ترس مثل گردی تيره بر روی سراسر مملکت پاشيده شده بود. خلاصه سرنوشت ملک و ملت تيره و تار بود، مثل امروز!
مادرم هفده ساله بودند که با مرد جوانی از تيرهی ديگر ازدواج کردند. پس از شش ماه زندگی مشترک شوهرشان با همراهی پدربزرگ به جنگ رفت. متأسفانه پدربزرگ تنها برگشتند. در مراسم عزاداری پدربزرگ طبق معمول عادت خود به شوخی میگفتند رفتم سرش را زير آب کردم و آمدم! از دامادشان چون زياد مثل خودشان تيز و فرز نبود کمی ناراضی مینمودند. چندی پس از مراسم عزاداری دختری به دنيا آمد. سال قبل هم مادرم مادر خود را از دست داده بودند و سرپرستی خواهر هشت ساله و برادر شش سالهاشان را به عهده داشتند.
آن روزها مردم همه از تختخواب استفاده نمیکردند، بلکه در همهی خانهها تختی چوبی يا فلزی بود به پهنای تقريباً يک متر و دارازی سه تا چهار متر که تشک و لحاف و بالأخره بالشها را روی اين تخت میچيدند. مادرم از سن ده دوازده سالگی بافتن فرش و گليم را ياد گرفته بودند و نيز نوعی فرش به نام موج، با موجهايی افقی از رنگهای تند و شاد مثل زرد و نارنجی و قرمز و سبز تيره و بنفش و شيری و مشکی. پهنای آن تا چهار متر میرسيد و درازيش هشت تا ده متر. اين فرش نرمی و لطافت قالی را نداشت، چون جنس آن از موی بز بود. به خاطر گرمی از آن در زمستانهای سرد منطقهی بختياری مثل پتو برای روی لحاف به ويژه در خانوادههای پرجمعيت که همه کنار هم میخوابيدند و همينطور برای پوشاندن لحاف و تشکی که روی تخت فلزی بود استفاده میکردند، مثل روتختی امروزی. آن طور که خاله و داييها و پدرم میگفتند مادرم از جوانی در خانهداری و تزئين خانه سليقهی خوبی داشتند و خوانين هنگام شکار سر راه خود برای استراحت يکی دو ساعتی در خانهی پدربزرگ توقف کرده و پذيرايی میشدند. ضمن آن با تزئين و زيبايی خانه و حسن سليقه و آداب پذيرايی مادر و دستپخت ايشان آشنا میشدند و نام مادر به عنوان کدبانويی نمونه بر سر زبانها بود.
جالبترين خاطرهای که مادرم تعريف میکرد، با توجه به جو آن سالها باورنکردنی به نظر میرسيد: گاهی به مناسبت نوروز يا حتی بدون مناسبت پدربزرگ مادر را از سن چهارده پانزده سالگی درست مثل يک پسر همراه خود به مهمانی خوانين میبردند و با احترام از هر دو استقبال میشد. اکنون هم که اين خاطرهها را در ذهن مرور میکنم لذت میبرم و به پدربزرگ و مادرم افتخار میکنم. ياد هر دو گرامی باد.
لباسهای محلی بختياری مردان از شلواری مشکی و گشاد از جنسی به نام دبيت و يک پيراهن مردانهی آستين بلند با يقهی فرنچ که از جلو باز بود و دکمه میخورد
تشکيل میشد، به علاوهی يک جليقه که هميشه به تن داشتند و يک
مانتوی بیآستين که تا روی زانو میرسيد، به رنگ شيری که نامش چوقا لِوسی (levesi) بود. اين مانتو خطوط مشکی عمودی باريک و پهن داشت. همراه اين لباسها گيوه به پا میکردند. کفشی از نخ سفيد با بافت محکم، با دو نام مَلِکی در نقاط بختياری و کرمانشاهی که نوع گرانتر آن بود در کرمانشاه و جاهای ديگر. کلاهشان بیلبه و نمدی و مشکی بود، بر خلاف ترکهای قشقايی که کلاهی به رنگ شيری يا قهوهای به سر میگذاشتند، يا اهالی کهکيلويه و بهبهان با کلاهی به رنگ شيری يا سفيد که لبهی آن به طرف بالا برمیگشت و از جلو و پشت چاک میخورد.
لباس زنان از دو تا سه دامن خيلی پرچين که روی هم میپوشيدند و کاملاً پاها را میپوشاند و پيراهن و لچک و مِينا (مقنا، مقنعه)
تشکيل میشد. پيراهن راسته با آستين بلند تا زير زانو که از بغل چاک میخورد. به پايين پيراهن از جلو سکههای قديمی نقره يا طلا میدوختند. روی پيراهن يک جليقه میپوشيدند با نوارهای تزئينی رنگين يا نقرهای و طلايی. روی سر پوششی به اسم
لچک میگذاشتند به صورت يک پارچهی مستطيلی به پهنای ده تا پانزده سانتيمتر از جنس مخمل که روی آن منجوقدوزی زيبايی به کار میرفت. جلوی لچک سکههای نقره و يا طلا میدوختند و از دو طرف لچک دو نوار پايين میآمد که زير گلو محکم میشد. از پارچهی حرير يا ژرژت ساده و يا گلدار به پهنای يک متر و طول حدوداً دو تا سه متر برای روی لچک استفاده میشد. اسم اين پارچه به زبان محلی
مِينا بود. از ابتدا روی يک طرف لچک با دست گرفته شده و سپس از زير چانه رد شده دور سر پيچيده و به وسيلهی دو سنجاق نقره يا طلا محکم میشد، به طوری که دنبالهی آن روی پشت میافتاد. البته از مهرههای زيبا و رنگين شبيه يک گردنبند به طول يک متر که دو سر آن دو سنجاق طلا يا نقره بود هم برای زينت استفاده میکردند که روی دنبالهی مِينا میافتاد و گاهی به جای مهره سکههای ظريف اشرفی به کار میبردند.
زنان بختياری با همان لباس محلی در کوچه و خيابان رفت و آمد داشتند و تنها برای رفتن به مهمانی چادر به سر میکردند. اکثراً آن را نوعی اجبار و دستوپاگير میدانستند. وقتی به دهی ديگر میرفتند در راه که کسی نمیديد چادر را تا کرده زير بغل و يا روی سر میگذاشتند و راحت به راه خود ادامه میدادند. مادرم لباس محلی را دوست داشت، اما در شهر به خصوص به خاطر پراتيک بودنش لباس معمولی میپوشيد، همراه با چادری ساده. اکثر خانمها در روستا و شهر در آن روزها پيراهنی بلند و زنانه به تن میکردند و زير پيراهن پيژامه! در قديم حتی در شهرهای بزرگ مثلاً در شمال يا اصفهان شليته و شلوار مورد استفاده بود، همراه با چارقد. در يک بازديد نوروزی که به خانهی يکی از فاميلها رفته بوديم در هنگام خداحافظی خانم صاحبخانه که حدود ۳۵ سال داشت زيرچشمی به مادرم نگاه کرد که با چادر بود و به جای پيژامه مثل زنان امروزی زير پيراهنش جوراب نازک زنانه پوشيده بود، چيزی که آن موقع به ندرت میپوشيدند. چون بخيل بود به طعنه گفت: جوانها در قفسند و پيرها در هوسند! مادر ناراحت شدند. يک ساعت بعد از من پرسيدند: شنيدی چه گفت؟ گفتم: شما که میدانيد. نادانيست و هزار مشکل! کسی که کار اشتباه و خلافی میکند بايد ناراحت بشود. شما که اشتباهی نکرديد.
شايد برايتان جالب باشد که از لباسهای محلی ارامنه در ييلاق بختياريها يعنی اصفهان نيز تعريف کنم: خانمها دامنی روشن و معمولاً ساده و يا راهراه، نه گلدار و بلوزی بلند (تونيک) و جليقهای کوتاه و چارقدی سفيد به تن داشتند. طفلکيها به خاطر حماقت مذهبی ديگران مجبور بودند جلوی دهان نيز دستمالی سفيد مثل راهزنان در فيلمها ببندند و دهان را بپوشانند که با نفس خود کسی يا چيزی را نجس نکنند! مردان مثل بختياريها لباس میپوشيدند، اما با شلواری بسيار تنگتر و پيراهنی بلند روی شلوار و شالی به کمر. مادرم با ارامنه رابطهی بسيار خوبی داشت و رفت و آمد زيادی میکرد، با اينکه مسلمان بود. بعدها در اين باره بيشتر خواهم گفت.